قدیما یه دوست داشتم ، به نسبت حجمش نه غذا میخورد نه اونقدر ها اجتماعی بود ، یادمه هر روز باهاش حرف میزدم ، اگر یک روز هم باهاش صحبت نمی کردم دق میکردم ، دق که نه ، میرفتم تو هسته زمین مایعات میخوردم !
اوایل فک میکردم همین قدر که من به دوستی مون اهمیت میدادم اومنم میداد ، ولی مشخص شد که از همون روز اول منو فقط برا وقت گذرونی میخاد .
اولین فرصتی هم که شد منو کاشت و رفت ، دوست جدید پیدا کرد و منم باهاشون آشنا کرد ، یجورایی حس کردم داره پز میده و حسادت کل وجودم شد برای اون مدت که منم کنار بقیه دوست هاش گذاشت ، اما بعدش که دید قرار نیست منم با اون احمق ها دوست شم ، ول کرد رفت ، یعنی دقیق تر بگم رفتااااا
از روز رفتنش دیگه باهاش حرف نزدم ، حتی تو روی شم نگاه نکردم ، فرصت شد ها ولی دلم خواست تنبیه ش کنم ، دیروز پریروز دوباره دیدمش حتی توی روی ش هم نگاه کردم ولی اصلا محلم نداد ، یجورایی دلم میخواست توی صورتش ۲۰ بار تف کنم ، رگباری اونم ، شایدم مثل بازوکا یه تف بکنم توی صورتش که همه ش صاف شه ، ولی این کار رو نکردم ، گذاشتم ببینه که من چقدر ادم خوبیم ، بعدش هم گذاشتمش بالای کمد که خاک بخوره ، برای همیشه ، برای ابد .
خداحافظ دوست قدیمی
پارسال همین موقع ها بود که داشتم سه ساله شدن گند زدن و ول گشتن پاییزم و خوب بودن سطح دریافت اطلاعات ام توی زمستون رو جشن میگرفتم ، تقریباً میتونم بگم باور کرده بودم که هر سال شیش ماه دومش باید همینجوری بگذرع ، سه ماه تمام شل میکنم و سه ماه تمام میترم ، یادمه همین تابستون بود کع حتی دنبال دلیل هم براش میگشتم و خب مطبعا هیچی یافت نشد که هیچی ، هیچگاه هم نقیضش ثابت نشد !!!
درمونده مثل سه چهار سال قبل پاییزم رو شروع کردم و ملو ملو ، واضحا کاری نکردم و دوباره منتظر زمستون شدم ، اما امسال عجیبا مزخرفه ، توی زمستون که هیچی ، وسط بهمن هم حس این که بریم یسری چیز میز (حتما درس نه !) یاد بگیریم هم نیست :(
خیلی باحاله ، دارم میشم مثل خوک ها ، میخورم ، تفریح میکنم ( اونا جفت گیری میکنن من سریال میبینم ! ) و سپس میخابم ، از این دقیق تر ندیده بودم . بیشتر از اون که آدم برای این که از برنامه اش عقب موند ناراحت باشه ، از این که عمل نمی کنه و بی هدف میچرخه ناراحته ، البته که موجودیت انسان هنوز به نظرم دلیل نداره ( به شدت دنبال جواب این لامذهب ام ) ولی دیگه اخه این قدر بی مزه و بی شوررررر ؟
پ.ن : خدارو شکر مثل سمفونی مردگان هرچی بدبختی دنیا هست سرمون نیومده و هنوز میتونم راه برم ؛) [ الان خودم رو اون روشنفکر باسواده معرفی کردم ]
هیچ وقت قطار بهم نچسبیده ، نه از محیطش خوشم میاد ، نه از سرعتش و نه از صداش ! اما دارم کم کم بهش عادت میکنم و البته چاره دیگه ای ندارم :(
این سری هم مثل تمام دفعات قبلی کم کاری خودم رو حس کردم ، من باید از اول سال کد م رو قوی میکردم و توانایی دیباگ کردن قبلی ام رو بدست می اوردم. ، اصلاح میکنم نباید این چرت و پرت ها رو بگم ، چون اصلاً در حال حاضر منطقی نیست فکر کردن بهشون ، فقط تاکید میکنم باید بیشتر بریم توی اتمسفر ، توی لایه های زیر پوستیش و با بقیه آشنا بشیم ، باید به نظرم جوری بشه که.
پ.ن: فک کنم واقعاً باید پاکشون کنم :)
داشتم در مورد قطار میگفتم ، نمی دونم چرا ، ولی نه تنها مثل بقیه وسایل نقلیه ، هیچ حس اولیه خوبی نداره ، بلکه حتی حس ثانویه و ثالثیه و . خوبی هم نداره ، دقیقا مثل چهارصد و پنج های داغون شده تاکسی میمونه و بد تر اینه که تاکسی رو ادم نباید یک روز تمام تحمل کنه :/
اما درد واقعی سفر با قطار وقتی معلوم میشه که میخای بخابی چون به ترتیب انجام دادن داریم پهن کردن یکسری ملافه اضافی که اصلا ازشون خوشت نمیاد ولی میدونی که از اون نجاست زده های زیرشون خیلی تمیز ترن ، دومین موضع وقتی شروع میشه که میخای لباس هاتو عوض کنی برای وقتی که قرارع صبح الطلوع بیدارشی و احتمالا بی افتی توی شهر و یکسری کار جدی انجام بدی که براشون سفر کردی ، درد سوم برای وقتیه که توی همین دستشویی که اومدی و لباس هاتو عوض کردی باید کارتو بکنی ، درد اونجاست که صدای توپ و خمپاره که چرخ های قطار تولید میکنن اونقد زیاده که اجازه تمرکز و هدفگیری بهت نمیده ، ولی لرزشش اینقد زیاده که حتی اگر ارش کمانگیر هم باشی اینجا توی هدف گیری با مشکل مواجه میشی ! درد چهارم رو وقتی که برمیگردی تا بالاخره کمی لش کنی و آرام شی ، لامصب اینقد میلرزه که به علت اختلاف چگالی اجرای بدن بهت حس سانتریفیوژ شدن دست میده که البته دور از ذهن هم نیست با همه این مصائب که خواب میری ساعت سه بعد نصف شب یه غول پچل بد ترکیب میاد با کلید میزنه روی شیشیه کوپه و میگه ایستگاه فلان ، پیاده نمیشید ؟؟؟
میدونی اینقد هم دردشون زیاده و قدرت کثیری رو میطلبن که میشه اسمشون رو بزاری شش خوان قطار و تازه میشه یه کتاب حماسی تر از حماسه خلق شاهنامه ایجاد کرد :))
ولی انصافاً بعضی مواقع شیرینه ، مثل وقتی که با دوستای خوبی هم کوپه بشی یا منظره بیرون اینقد جذاب در بیاد که شاخ و برگ های همه تنه شن !
ولی انصافاً هرکار کردم ، نشد که نشد ، قطار خیلیی منفوره :(
درباره این سایت